فراق
مرا به سرزمینی خواندند که اهل آن زنده هایی بودند که جسم نداشتند . برادرم می گفت کسی که اینجا بیاید تشنه می شود و وقتی برگردد احساس غریبی می کند .
آری اکنون که برگشتم بوی تعفن مردار ها مشام جانم را می آزارد . غربت، حصاری است که گلویم را می فشارد و بغض و فریاد، زندانیان سینه ی رنجور من اند